باعرض پوزش ازبرادرمحمدموحدی...
عاغومادوم راهنمایی بودیم«حدوداهفت هشت سال پیش»یه دبیری داشتیم که کتاب حرفه وفن روتدریس میکرداسمش یادم نیست ولی فامیلیش موحدی بودوبسیاااااررررمعلم سخت گیری بود«ازقضادوست پدرماهم بود»آرزوی همه بچه هااین بودکه این آقایه روز ده دقیقه دیرتربیاد سرکلاس...همش سرموقع میومدوهمش امتحان میگرفت اون هم شفاهییییی وهرکس که درست جواب نمیدادضرب المثل چوب معلم گله هرکی نخوره ... شامل حالش میشد!! یه روزمابچه هابه آرزومون رسیدیم...اونقدرمعلممون دیرکردکه دیگه امیدی به اومدنش نبود... درهمین احوال یکی ازبچه های شیطون کلاس پاشدرفت پاتخته میخواست ادای تدریس موحدی رودربیاره...یکی بهش گفت:بابابیخیال شوبیابشین الان موحدی میادضایع میشی ها اونم گفت:خب بیاد...حالاکی ازموحدی میترسه؟چشمتون روزبدنبینه تادوستمون این جمله روگفت موحدی ازدرکلاس اومدتو...گفت:حالاازموحدی نمیترسی نه؟؟دوستمونم که زبونش ازترس بنداومده بود چیزی نداشت بگه موحدی هم نامردی نکردوطوری خط ریش این بنده خداروکشید که تایک هفته این دوستمون میگفت که خط ریشش دردمیکنه...«دهه شصتیابیشتربااین سبک آشنایی دارن»حالامدیونیدفکرکنیدکه من فکرمیکنم محمدموحدی همون معلممونه که میادفورجوک. 0_o. خدایاتوبه،استغفرالله.