سلام
این خاطره ی صمیمی ترین دوستمه که نخواست به اسم خودش منتشر بشه:
به دختر خانمی علاقه مند شدم که کلا هیچ پسری رو آدم حساب نمیکرد وبی دلیل به بهترین پسرا جواب رد میداد
رفتیم خواستگاری خانواده ها گفتن برین تو اتاق بشینین حرفاتونو بزنین، رفتیم تو اتاق با کلی تعارف که اول شما بشینین واین تعارفات...
اول من نشستم بنده ی خدا تا اومد بشینه یه بادی ازش در رفت، داشتم میترکیدم از خنده اون طفلک هم از خجالت هول کرد خواست پاشه دوباره گوزید، اومد عذر خواهی کنه زد زیر گریه
گفتم ناراحت نباشین اصلا مهم نیست راحت باشین آروم که شدین باهم حرف میزنیم ولی چند لحظه بعد احساس کردم دارم از بوی گند خفه میشم گفتم بریم بیرون لطفا.
اومدیم بیرون همه پرسیدن چی شد؟ گفتم: حرفای خوبی زدیم به نتایج جالبی هم رسیدیم. همه شروع کردن به کف زدن شوخی شوخی بله رو گرفتیم.