سال ها پیش در روستای ما شخصی به نام اسماعیل در جمعی هی بگی نگی شلوغ می گ*وزد.
از فرط خجالت اساس جمع کرده و به شهر پناه می برد. 15 سال می گذرد و او تصمیم می گیرد شبانه به روستا آمده و ببیند که مردم فراموش کرده اند یا خیر؟
سقف خانه ها آن زمان گنبدی و کاه گلی بود و سوراخی برای تهویه داشت. اسماعیل از سوراخ به درون خانه ای می نگرد که:
مرد خانه از زنش می پرسد: ننه ممد(مادر محمد) ممد چند سالشه؟
میگه نمی دانم والا، از سال گو*ز اسماعیل، 15 - 16 سالش هست.
آن شب اسماعیل به شهر بازگشت و دیگر هیچ کس از او خبری نشنید...
جریان واقعی- اسامی واقعی