بابام باز هم حماسه مي آفريند
باباي محترمم اونوقت كه تو روستا بود و تدريس ميكرد(ادبيات) يه اتاق داشتن كه دبيرا اونجا استراحت ميكردن
يكي از دوستاي بابام بهش گفت اين تن ماهيُ بذار گرم شه با تخم مرغ بخوريم
بابام گفت باشه بعد با خودش گفت اگه تو آب بذارم 20دقيقه وقت ميخواد گرم شه
بعد تن ماهي رو مستقيما به اميد اينكه حواسم هست كه نتركه و... گذاشت رو اجاق بعد رفت كتابخونه (اتاقي كه كنار اشپز خونه بود) و يه كتاب باز كرد خوند
عاقا(آغا) سرگرم كتاب خوندن شد و همينجوري گذشت تا يه دفعه بووووووووووووووووم!!!!!! اومد بابام در آشپز خونه رو باز كه كرد ديد بععععععععععله .... تن ماهي تركيده و گوشتاش از سقفا آويزونه
لايك: آي حواس پرت