يكي از خاطراتي كه بابام تعريف ميكرد اين بود كه:
ماجراي درشكّه جاي بابام يه روز تو مدرسه داشت درس ميداد(معلم ادبياته) دانش آموزا داشتن به ترتيب متن كتاب رو ميخوندن تو كتاب نوشته بود: درشكه جاي آن را گرفت ولي بين در و شكه فاصله بود و ه كنار جاي بود (نچسبيده بود) دانش آموز خوند:
درشكّه جاي، آن را گرفت
يكي از دانش آموزا گفت آقا درشكّه جاي چيه؟ بابام گفت درشكه جاي يه نوع يونجه ايه كه برگ هاي نازك داره و در مناطق سر سبز مي رويد
شاگرد اول براي خودشيريني دستشو بالابرد گفت آقا ما ديديم تو باغ عمومون و خوشگله و معطر و...بابام گفت آفرين آفرين يه مثبت ميذارم
شاگردي هم بود كه شاگرد دوم بود و اينا رقابت داشتن
نميخواست عقب بمونه از اون گفت آقا ما هم ديديم زردشو ديديم تو طارم و... ساقه اش اين رنگيه و...
بابام گفت آفرين تو هم يه مثبت گرفتي
بچه ها هم همينطوري به اين دو نفر نگاه ميكردن با تعجب اينكه ما نديديم خوش بحالشون
عاقا بابام نشست خوند اون متنو
و دِرشكه جاي آن را گرفت عاقا بچه ها از خنده روده بر شدند و فقط هم به اين دو نفر نگاه ميكردن
قيافه اين دو رو تصور كنين