خاطرات جالب نویسنده : طنز پرداز تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 نظرات 0 رفتم خونه دائیم،زن دائیم داشت اتو میکرد اون دکمه اتو بخارو میزد صدا میداد منم فکر میکردم عطسه میکنه ای میگفتم عافیت باشه بعده چن بار گفتن نگاه که کردم دیدم بلهههه اتوشونه که باکلاسه، زن دائیمم فهمید منگولم به روم نیاورد لینک ثابت