خدا بَرا کِسی نخواد
با خانواده مسافرت رفته بودیم جاتون خالی مشهد برا برگشت به خونه
رفتیم سوار اتوبوس شدیم. اتوبوسش خیلی تأخیری داشت در این حین
که من کناره بابام نشسته بودم به بابا هِی می گفتم برو واسم چیپس بخر
(چیپس دوس دارم) بابام نمی رفت. بِم می گفت که می گند توش سوسک
بوده مریض می شی بابایی
من: نه بابا مریض نمی شم اینا را الکی مگند خلاصه انقد براش اَدا ناناز
خانومی درآوردم تا بلاخره راضی شد رفت خرید . ولی چیزایی که خریده
بود پفک، تخمه، لواشک استثناعن پشمک حاج عبدالله نخریده بود
من: عه بابا چیپس که نخریدی
بابام: چیپس نداشت بابا
من: بابا چیپس داره این ها از تو مغازه معلومه که..چیپسه داره به من چشمک میزنه
دیگه اتوبوس راه افتاد بود دیگه فایده نداشت باش جر بحث کنم.
شب شد اتوبوس نگه داشت واسه نماز اینا. من رفتم نماز بخونم بعد که
برگشتم دیدم که بابام داره پفک می خوره تا من دید دونه های آخررو
چنان چپوند تو حلقش که نگو
من رسیدم بهش
من: بابا آخه دوماد انقد شیکمو(به بابام بعضی وقتها میگم آق دوماد به مامانم می گم عروس خانوم یا عروس گلم)
تخمه ها لواشک که تو ماشین خوردی
حداقل این پفک برا من می زاشتی خو
بابام: فقط میخندید بم گفت خو حالا دیگه انقد مادرزن بازی درنیار دي
توکه میدونی من پفک خیلی دوس دارم
کاش یه ذره من دوس می داشتی
حالا خوب اصن نمی رفت بخرها
همه رو خودش خورد
خدا بَرا کِسی نخواد
به ما چیزی نرسید