آقا تو اتاق انتظار ییمارستان نشسته بودیم یه مادر و دختری داشتن با هم جر و بحث میکردن البته فقط پانتومیم بود و صداشون نمیومد. یه گودزیلا کوچولو موچولو هم داشتن که با بهت حیرت تماشاشون میکرد و بعضی وقتا بلند بلند یه چیزی میگفت همه تو سالن زیر لب میخندیدن. آخرش مامانش بهش گفت برو پیش داداشت بشین اومد اینور اتاق داداشش بهش گفت چی شد اومدی اینجا؟ گفت هیچی بابا فک کنم مهرنوش شوهر میخواد
یعنی یه جوری گفت که نصف سالن رسما موقعیتو ترک کردن