مامان بزرگم اومده خونمون تا چشمش به من افتاد گفت تو ديوونه اي عقل نداري .....
من: :-0000 آخه قربونت برم چي شده كه باز اعصابت خط خطيه؟؟؟
مامان بزرگم: 2 ساله ازدواج كردي رفتي خونه خودت هنوز بچه نياوردي(فداش بشم 70 سالشه تفكراتشم ماله همون زموناس فكر ميكنه دختر تا ازدواج كرد بلافاصله پس فردا بايد يه بچه هم بغلش باشه)
من: خو عزيز من مگه دسته منه شوهرم نميخواد فعلا بچه دار شيم؟؟؟
مامان بزرگم: تو غلط كردي، تو گفتي و منم باور كردم انگار من كورم نميبينم رگه خوابه پسره دسته تو....تو مجبورش ميكني فعلا بچه نيارين!!!
من: خو فدات شم چه عجله اي داري بلاخره يه روزي بچه دار ميشيم ديه؟؟؟
مامان بزرگم: باشه پس فردا كه عين سگ پشيمون شدي و به التماس كردن افتادي كه اي خدا يه بچه بهم بده اون موقع ميان حال و روزتو ميبينم.... حالا ببين كي گفتم
من و شوهرم :-000
مامان بزرگم -__-