・・・○o 。S 90。o○・・・
یادش بخیر...بابهترین دوستم اول دبستان آشنا شدم
روز اول مدرسه مامانم تاظهر موند پیشم در واقع نذاشتم بره خونه...
روز دوم که تنها رفتم عررررررر میزدم که من مامانمو میخوام
خلاصه دوستم اومد گفت" ای بابا...گریه نکن ظهر باهم برمیگردیم ما دیگه بزرگ شدیم اینکارا زشته ... حالا هم برو صورتتو بشور وبیا"
اقا رفتم صورتمو یه ابی زدمو اومدم بیرون دیدم دوستم نیست یه گوشه ی مدرسه هم خیلی شلوغ بود...
رفتم دیدم یه جمعیتی وایسادن هرکسی هم یه چیزی میگه
یکم رفتم جلو دیدم این دوست ما آژیر میکشه و میگه من مامانمو میخوااااام...از دماغشم عین شیلنگ اتشنشانی اب میزد بیرون...
منو که دید یه چند ثانیه خیره شدیم به هم بعد من همونجا عین مربا پهن شدم رو زمین و ازخنده غش کردم ...تا اینکه اومدن منو باکاردک جمع کردن بردن سرکلاس!!!
یعنی تا این حد ثبات شخصیتی داشتیم...D:
تادوم دبیرستان هم با این دوستم همکلاسی بودم تا اینکه ترک تحصیل کرد...