دی ماه سال 91بود داشتم از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه. ساعت یازده صبح بود خیابونم خلوت ، منم تو حال و هوای خودم بودم داشتم به آینده فکر میکردم که یه دفعه یه خانم چادری با یه بچه که تو کالسکه گذاشته بود پرید طرف منو یه دفعه گفت : خانم خانم منم که کپ کرده بودم گفتم چچچ چی شششده ؟؟!!!
دیدم دستشو گذاشت زیر چشمش بعد پلکشو کشید پایین گفتش خانم تورو خدا بیا فوت کن تو چشمم فکر کنم توش آشغال رفته !!!!o_O یعنی اون لحظه نمیدونستم فوت کنم یا از خنده منفجر بشم ...
خدایی اگه شما بودین تو اون شرایط وسط پیاده رو ......