چن سال پيش رفت بودم با خانوادم كربلا...
تو صحن امام حسين بودم كه يهو ديدم من از بقيه جا موندم...خلاصه رفتم پيش يكي از اين خداما...ي خانم عرب بود...اومدم باهاش حرف بزنم تازه يادم اومد اين عربه...هول كردم گفتم كن يو اسپيك اينگيليش...زن هم رو به من با خوشحالى...گفت:يس...يس...حالا موندم چي بهش بگم...يهو گفتم من الباب و..كلا كلمه عربي انداختم...حالا كاش عربيم خوب بود...باز وسطش موندم...اون بدبختم تركيد ازخنده...منم ترجيح دادم فرارووووو... نميدونم چي شد كه راهم پيدا كردم...خلاصه خانوادمو ديدم