من یه خواهر زاده دارم وقتی پنج سالش بود با هر چی جکو جونور بود از مارمولک و… بازی میکرد
هر کودومشونم یه اسمی داشتن، موقعی که من دوازده سالم بود یه شب تابستون تو حیاط خوابیده بودم
که احساس کردم یه چیزی رو پام داره راه میره ، حالا من نصف شب تو حیاط جیغ میزدمو میدوییدم
منو اوردن خوابوندن گفتن خواب زده شده بعد صبح که رختخواباروتا کردن دیدن یه رتیل زیر
رختخواب من بدبخت خوابیده بود، یعنی الانم هر موقع یادم میفته اشک تو چشام حلقه میزنه