بنده در طوله تاریخ زندگانی خود فقط یه مخاطب خاص داشتم ( اون موقع 18 سالم بود ) که اونم در بازه زمانیه 6/7/1390 الی 6/7/1390 به طول انجامید .
در واقع صبح دوست شدیم ... ظهرش باباش فهمید و طبقه اخباره به گوش رسیده حبس خانگیش کرد به مدته یک روز ...
فردایه روزه واقعه بنده که از شدته درده عشق مخاطبه ذکر شده در بالا خواب و خوراک نداشتم ... کاملا خودجوش و به معنایه دقیقه کلمه جوگیرانه بهترین لباسمو پوشیدم ، کمی ادکلن زدم ، کمی ژل مالیدم و بعد از کمی ورندازه خود به حیاط رفته و شاخه گلی از باغچه چیدم و به سمته منزله معشوق با پای پیاده به راه افتادم و تقریبا 10 ثانیه بعد به منزل ایشان رسیدم ( همسایه بودیم ) و زنگ ایشان را زدم ...
چند ثانیه بعد پدره مخاطبه ذکر شده در را گشود و پس از بر اندازی من گفت : ها ؟!
من : اومدم خاستگاری دخترون !
بابایه مخاطبه ذکر شده : ا راست میگی ؟؟ پس یه لحظه صبر کن الان میام ... بعدشم رفت تو خونشون و چند ثانیه بعد با یه توپ پلاستیکی اومد و اون و داد بهم و گفت : بیا عمو جون برو بازیتو کن ! بدو عمو !! ... بعدم درو بست و رفت داخل !!
به جرعت می توان گفت جوری که اون روز بابایه مخاطب ذکر شده تو عاشقیه من رید هیچکس تا به این تاریخ نتونسته هیچ جایی برینه !!