خاطرات جالب نویسنده : طنز پرداز تاریخ : چهارشنبه 23 دی 1394 نظرات 0 یـارو تـو خیـابـون بـدو بـدو اومـد سمـتم یقـمو گـرفت گفـت: مرتـیکه با زن من چیکـار داری؟؟!! منـم گرخیـده بـودم هنـگ بودم گفـتم هیچـی بخـدا گـفت:نمـیتونی ام کاری داشته باشـی! چون مـن اصـلأ زن نـدارم!!!! بـعد یکم مثل اسـب خندید رفـت :| 0_0 لینک ثابت