عاقا ی خاطره میگم گریه کنین -_-
دیشب آجی کوچیکم.اومد و گفت :داداجی میخام دستاتو لاک بزنم
من : چی ... ولش آجی جون ، زشته من پسرم
اون :نوموخوام ، تو اصلن دادش خوبی نیستی
من: باشه بیا بیا
خلاصه دست و پامونو پر لاک کرد بعدش گفت: دادشی حالا وقته بازیه. منو بغل کن بنداز هوا
من : باشه . اونم به چشم
انداختیمش بالا و پاش گیر کرد ب جیبمونو زاررررت جیب شلوارم پاره شد .
خلاصه شبش خوابیدیم .از شانس ما صبح ساعت 8:30 مهمون اومد خونمون . منم وسط مهمونا عه خواب بیدار شدم . این ب کنار ... اون جیب پاره و دست و پای لاک زده رو ک دیدن ؛ ترکیدن از خنده -_-
همدردا = لایک