یکی از فامیلامون تعریف میکرد که چند نفر بودن تو یه روستای دور افتاده نگهبان یه جایی بودن که شیفتی میخوابیدن نوبت یکی از رفیقاش بوده که بیدار بمونه شبای زمستونم بوده که یه صدایی میشنوه وحشتناک خوف برش میداره میره بیرون ببینه چه خبر در رو که باز میکنه یکی بهش لگد میزنه اینم فکر میکنه جنه از ترسش د بدو فرار میره از دیوارم میپره میره خونه خلاصه صبح میاد میبینه که پشت در یه خره اینم که درو باز کرده خره ام یه لگد حواله اش کرده بوده .