چند روز پیش خانوادم عروسی بودن من خونه تنها بودم بعد اخر شب که میخاستن بیاند من همه ی چراغا را خاموش کردم و پشت اوپن قایم شدم من فکر کردم اول داداشم میاد میخاستم بترسونمش ولی یهو بابام اومد منم مثل گربه پریدم تو دلش هیچی چند روزه نمیزاره برم خونه کسی جا واسه خواب نداره