چن سال پيش وقتي خيلي كوچيك بودم بادوست بابام رفتيم چابهار،تو بازار بوديم....كه يهو منو بابام از بقيه جداشديم....وسايل باربي جديد مد شده بود،منم رفت طرف اون مغازه،چشمتون روزه بد نبينه،وقتي برگشتم ديدم بابام نيست...خلاصه فروشنده منو برد ي جايي كه بچه هاي گمشده رو مي اوردن...منم مثل بقيه بچه ها زدم زير گريه....همه بچه ها بابا هاشون وقتي پيداشون ميكردن باخنده وعزيزم گفتن بغلشون ميكردن،حالاباباي ما تاما رو پيداكرد.....
يكي زد زير گوشم...بعد گفت دختر گاو تو معلوم هست كجايي
يادمه باهمون بچگيم تو افق محو شدم...