یه شب رفته بودیم خونه داییم اینا...برادر زادم یه عروسک بزرگ دایناسور داشت..اونم با خودش آورده بود....وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم....عروسک موند تو ماشین... رفتیم بالا...بعد ده دقیقه دیدیم زنداییم نیس...رفتیم پایین دیدیم تو تاریکی رو به ماشین وایساده هی میگه:بفرمایید دیگه...بفرمایید تو....ماندانا جان بیا تو تو ماشین نمون....بفرمایید!!!!*_*
من:*_*
دایناسور:O-o
افراد حاضر در صحنه:^_^......