بچه که بودم ، مامانم می رفت کلاس آموزش گلدوزی و منو خواهر کوچکترم می موندیم خونه، یه روز خواستم یکم سر به سر خواهرم بذارم شروع کردم به ترسوندنش و گفتم تو اتاق خواب یه آدم ترسناک هست و از این جور حرفا ولی یهو خودم انقدر ترسیدم و حرفای خودمو باور کردم که دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم و سریع با خواهرم رفتیم پیش مامانم.