یه روز با مامانم و خالم رفتیم خرید من گیر دادم که گشنمه دیگه نمیتونم ادامه بدم،انرژی ندارم بعد از اینکه رفتیم غذا خوردیم اولین مغازه پله میخورد میرفت پایین مامانم گفت الان دیگه انرژی داری؟منم گغتم بـــــــــــــــله
چشمتون روز بد نبینه چنان قل خوردم از پله ها افتادم پایین که نگو و نپرس مامانم از بالای پله ها داد زد فهمیدیم انرژی داری ما دیگه پایین نمیایم خودت بیا ما مغازه بغلیم...