یه خاطره باحال قدیمی واستون اوردم.
مادر بزرگم خاطره تعریف میکرد.میگفت:
قبل انقلاب بود که یه روز تو کوچشون چندتا آژان جلوشو گرفتن که حجابشو ازش بردارن.
مانان بزرگم هم از روی زرنگی بهشون گفت:من دختر سرهنگ شریفیم.اگه ولم نکنید آغام میاد پدرتونو در میاره.
درست همین لحظه بود که پدر مامان بزرگم(که جاروکش محل بود)از دور دخترشو دید بعد جارو رو بلند کرد و فریادزنان میرفت سمت مامورا.
مامان بزرگ منم که دید هوا پسه از دور داد زد گفت:مش ممد تو نمیخواد بیای برو قهوه خونه به سرهنگ بگو بیاد.
مامورا هم که ترسیده بودن و فکر میکردن مامان بزرگ ما واقعا دختر سرهنگه و حتی جاروکش محل هم میشناستس.خیلی زود در رفتن.
با این که ماجرا به خیر و خوشی تموم شد ولی مامان بزرگم اون شب به خاطر بی حرمتی یه دست کتک هم از باباش خورد.