من اول ابتدایی که بودم یه همسایه داشتیم پنجم بود .. همیشه با اون میرفتم و برمی گشتم .. یه روز تو برگشت بودیم .. این همسایمون دستمو گرفت تا از خیابون رد شیم منم گفتم این که دستمو گرفته منو می بره دیگه بزا چشامو ببندم این خودش منو رد می کنه ... خخخ عاقا چشت روز بد نبینه چشمو بستم قدم اول ..... قدم دوم .. زااااررررت افتادم تو جوب خخخخخخ جوبشم از این پهنا بود خخخخخخخ خداییش خودمم خنده ام می گیره الان ... خیس خالی لجنی شده بود م خخخ همسایمون گفت چرا همچین می کنی ؟؟ گفتم خو تو دستمو گرفته بودی دیگه .. کلی فحشش دادم که چرا درست ردم نکرده !! بعععععله یه همچین آدمی بودن من :))