من اول دبستان بودم یه شب با خانواده نشسته بودیم داشتیم فیلم میدیدیم تو اون فیلمه یه شب بارونی زندانیا لیوان هاشون رو بردن زیر آب با رون و آب بارون رو خوردن قوی شدنو از زندان فرار کردن آقا از شانس ما فردا رفتیم مدرسه بارونم می یومد منم همون حرکت رو زدم بعد رفته بودم می خواستم میله های پنجره رو باز کنم بعد دیدم نمی شه رفتم زیر نیمکت نیمکتو بلند کنم یهو مدیرمون اومد دید من حالم اصلا خوب نیست زنگ زد پدر و مادر گرام اومدن منو با افتخار بردن :))
من از بچه گی واسه خانوادم افتخار آفرین بودم :|