یه بار بهار بود و درخت های نارنج کنار خیابون میوه داده بودن، تاریک بود و چندتا نارنج جلوتر رو زمین افتاده بود، یه نگاه به دور و بر کردم خلوت بود دورخیز کردم و با تمام قدرت یکیشونو شوتیدم، شانس که نداریم، نارنجه قل خورد رفت اونور خیابون از روی جوب رد شد محکم خورد به پای یه خانومه، تا چندتا کوچه اونورتر که دویدم بازم صدای فحشاش میومد!