ی روز خونه عمه ام دعوت بودیم،عمه ی بابامم دعوت بود.عاغا این عمه بابامم ی ابهتی داره واسه خودش ینی همه ازش حساب میبرن دیگه!
خودشم خییییلی مغرور...
ازقضا این عمه منم ی گودزیلای 5ساله داره ک از دیوار راست بالا میره...خلاصه اونروز این گودزیلاهه خیلی شلوغی میکرد
عمه ی بابامم صداش کرد تا نصیحتش کنه ک کم شلوغی کنه.
نصیحتش ک تموم شد این گودزیلا یهو برگشت ی سیلی محکم زد تو گوش عمه بابام و گف:دیگه نبینم توکارای من دخالت کنی!!!!!
عاغا دیگه مانمیدونستیم چجوری جلوی خودمونو بگیریم ک منفجر نشیم از خنده^_^
عمه هه قهوه ای شد اصن ...:((((
اونهمه شخصیت توسط یک گودزیلا کاملا نابودشدااا:-D:-D:-D