دیروز سرم تو کتاب بود رفتم تو آسانسور متوجه شدم یکی تو اسانسوره منم همینجوری رفتم تو دیدم مرده گفت سلام خوشگله منم گفتم حتما با تلفنه جواب ندادم طبقه 4 آسانسور وایساد گفتم حتما رفته دیدم بابام اس ام اس داد دختره ی ... حالا دیگه جواب سلام منو نمیدی تا زه فهمیدم چه گندی زدم سرمو بلند کردم دیدم بابام عصبانی کنارمه منم دستمو انداختم گردنش گفتم : بابالی ژونم به جون خودم حواسم نبود شمایی بعدم بغلش کردم و دوباره سرمو کردم تو کتاب دیدم بابام داره ریز ریز میخنده تو ی صدم ثانیه ذهنم کار افتاد اگه طبقه چهار بابام پیاده نشد کی سوار شد نگاه کردم دیدم پسر همسایه اونطرف آسانسور داره ریز ریز میخنده تا دید دارم نگاش میکنم زد زیر خنده بابام که دیگه داشت در آسانسورو میجویید منم مونده بودم بخندم یا گریه کنم
حالا هر وقت همو میبینیم میزنه زیر خنده