یادمه بچه بودم حدود 3 سالم بود...
زمستون بود داشتیم هندونه میخوردیم. نصفشو تیکه کرده بودیم که بذاریم تو یخچال... من لج کردم که این نصف هندونه رو من تنهایی میخورم...
بابام گفت نمیتونی بخوری زیاده . ولی باز لج کردم. گفت باشه ولی اگه نخوردی میریزم رو سرت. D:
عاغا من هر کاری کردم نونستم بخورم خعلی زیاد بود خدایی... بابام هم دمش گرم برداشت با قاشق کل هندونه از پوستش جدا کرد گفت بریم تو حیاط.
هوا هم سرد بود این هندونه رو خالی کرد رو سر بنده .خخخخخخخ
بعدشم گفت حق نداری بیای تو خونه... منم با اجازه تون یه ساعتی وایسادم همونجا تا یاد بگیرم لج کردن کار خوبی نیست .!!!
راستی مورچه ها هم عومده بودن حالمو بپرسن نامردا . . .