يه روزرفته بوديم خونه داييم منو مامانم و بابام وزن داييم نشسته بوديم داشتيم ميوه ميخورديم و ميگفتيم و ميخنديديم مامانم چادر سرش نبود كه يهو در باز شد و باباى زن داييم اومدتو مامانم هول شده بود و ميگفت واى چادرم كو كه يهو زن داييم دوييد چادرشو در اورد و گذاشت سر مامانم!
اقا ما پوكيديم از خنده اخه باباش محرمه پس بابام چى :)))