یادش بخیر دوران مدرسه
پیش دانشگاهی که بودم یه دبیر زبان داشتیم خیلی بیخیال بود ینی میگفت هرکی دوس داره بره بیرون هرکی دوس داره بشینه سرکلاس
معلوم بود دیگه میرفتیم بیرون هیچی هم از زبان حالیم نشد خب معلومه پدرم دانشگاه داره در میاد
خلاصه اخرین روز بود با معلم زبان کلاس داشیم
گفت هرکی میخواد سوالای مهم امتحانو بگم بشینه هرکیم نخواس بره
فکرشو کنین 30 نفر همه یهو بلند شدیم کیفامونم ورداشیم
معلمه عصبی شد O.o همه د فرار
30 نفری تو سالن میدویدیم اینم دنبال ما
منم از قضا یه کفش تاستونی سفید داشتم که با جوراب از پام درمیومد ولی خیلی خوشگل بود
همه داشتن فرار میکردن از دسش
لپام سرخ سرخ شده بود هههه
داشتم از پله ها میرفتم پایین کفشم در اومد برگشتم که وردارم معلمه منو گرفت و زد خخخخخخخخخ
فرار کردم از دسش اشتباهی رفتم داخل یه کلاس دیگه عاغا همه منفجرشدن از خنده
هممون به در و دیوار خوردیم تا باز برگشتیم کلاس و خانمه اومد
جالبش اینجا بود که ما واسش قیافه گرفته بودیم (◑.◑)
بعد بچه ها گفتن که من از دسش دلخورم که منو زد مگه من بچم
اونم اومد بوسم کرد کل کلاس حسودیشون شد خلاصه اونارم بوس کرد :*)
اخرشم برامون چیپس خرید و از دلمون در اورد ◠‿◠
اره ما همچین ادمایی هسیم خخخخخ≧◔◡◔≦