چند روز پیـشا من رو جو گرفت و رفتم همه لباسهای کمدم رو در اوردم که مرتبشون کنم..
مادرم وقتی دید حجم لباسام زیاده گفت پسر گلم منم میام کمکت..
خلاصه ما هم استقبال کردیم و با هم شروع کردیم به مرتب کردن لباس ها...
چند دقیقه ایی سکوت افتاده بود که یه دفعه مادر گفت:سعید جان دیگه وقتشه که یه سر و سامونی بگیری...
یه لبخند کوچولو زدم و سرم رو انداختم پایین..
مادرم که فهمید منم مثه الان شما منظورش رو اشتباه متوجه شدم..
گفت ن منظورم اینه که یه کمد بزرگتر بخری،این کمد برای این همه لباس کوچیکه....
هیچی دیگه از اون روز به بعد دارم دنبال پدر ومادر واقعیم میگردم...