کاملا واقعیه ب جون تو ^__^
عاقا من ی داداش دارم دهه هشتادیه 6سالشه به قول معروف(غفور-میرزاجانپور-موسوی)گودزیلاییه واسه خودش...خعلیییییم ب من علاقه داره...
دیشب واسم خواستگار اومده بود (خدا نصیبت نکنه مجردی رو عشق است) داداشمم تو اتاقش خواب بود
من و پسره هم تو ی اتاق بودیم داشتیم حرف میزدیم...از اون سیریشاا بودااا
هی من میگفتم نمیخوام ازدواج کنم ولی بلا نسبت شما مثل اینکه یاسین در گوش خر میخوندم...
همین جور ک داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم در به شدت باز شد داداشم دست ب کمر اومد تو
رفت جلو کت پسره رو گرفت و گفت:تو مگه خودت فانوس نداری؟(منظورش ناموس بود ...الهی قربونش برمممم)
پسرم پرو گفت:برو بیرون میخوایم حرف بزنیم
داداشم:کجا برم فانوس دزد؟ دوس داری منم بیام خواستگاری فانوست؟
پسره:برو بیرون میگم...
یهو چنان جیغ و گریه ای سر داد ک کل خونواده ریختن تو اتاق انقدر دادو بیداد کرد ک خونواده پسره رفتن قرار شد دو هفته دیگه بیان من تو اون لحظه ^__^ ...حالا هفته بعدم ی جوری میپیچونمشون...
نکته اخلاقی:گودزیلا همیشه مضر نیس و ممکن است ببین میگم ممکن است فوایدی نیز داشته باشد...