آغو یه روز فامیلای شیرازیمون اومدن تهران خونه مادر بزرگم(فامیل مادر بزرگم که تا حالا ندیده بودمشون)،سه تا دختر بودن،بعد. سر سفره بابابزرگم که گوشاش سنگینه و بلند حرف میزنه بلند سر سفره به من گفت هر کدوم رو که میخوای بگو شمارشونو برات بگیرم، آغا مامانم جوری من رو نگاه کرد که نزدیک بود با کلیپس دخترا من رو بزنه، بابا مگه من گفتم :|