اندر حکایات نا گودزیلا:
یه روز خواهرشوهرم اومده بود بریم خرید . بهم گفت اون شالتو بده امروز بپوشم منم بهش دادم رفتیم خرید. تو مغازه نا گودزیلا رو به عمه : عمه موبایلتو بده بازی کنم
عمه: عزیزم باشه بعدا رفتیم خونه، الان نمیشه
(نا گودزیلا ، گودزیلا میشود) یه هویی شال منو از سر عمش کشید در آورد : زود باش شال مامانمو بده !!!!!!
مغازه دار @_@
عمه الفرار....