هییییییی زندگیییییییی...
چن وقت پیش مهمون داشتیم،از اون جایی که مهمونا خیلی به ما لطف داشتن،واسه شام خونه ما موندن...حالا شام بخوره توسرم...بیشتر از ی مجلس ختم ظرف کثیف شد...قشنگ آشپزخونه تا سقف پر بود از ظرف نشسته... من بدبختم میدونستم آخر سر باید خودم ظرفا رو بشورم دست به کار شدم که زودتر تموم بشه... خلاصه بعد چن ساعت تلاش بی وقفه ،ظرفا تموم شد...آخیشش... میخواستم خوشحالی بعد اتمام کارو انجام بدم که یهو مامانم اومد تو آشپزخونه... ی نگا به ظرفا کرد بعد ی نگا به من... هیچی دیگه،عوض تشکر برگشت گفت این چه وضعیه...اسکاچ(اسکاج حالا هرچی)بهتر از تو ظرف میشوره...
من :-(((((((((
مامان م:-)))))))))
اسکاج >_<
سازمان حمایت از کودکان بدسرپرست *^*
یعنی تا ی ساعت داشتم دنبال افق میگشتم...نابود شدما...
*a.t*دانشجوی نابود...