یه روز داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو یه مرده با یه فِراری زرد خوشگل اومد...همه چشما بهش دوخته شده بود...همه زیر لب ازش تعریف میکردن که ناگهان...یه پیرزن اومد دست تکون داد براش فکر کرد یارو تاکسیه...هیچی دیگه در حالی ما داشتیم اونجا آسفالت گاز میزدیم اون مرده هم کم کم داشت محو میشد