یه مادربزرگ دارم(خدا سایشو از سرمون کم نکنه).خیلی باحاله.هر سری یه اتفاق جالب براش میفته.هرچند وقت یکبار میخوره زمین.همیشه هم یه مدل جدید .بعد خودش با خنده تعریف میکنه.
سری آخر خورده بود زمین و از نشیمنگاه رفته بود توی سطلو گیر افتاده بودومیگفت هر چی میخواسته بیاد بیرون نمیشده.آخرش با سطل پا میشه میره دم در همسایشون میگه اینو برا من در بیارین!!
صحنه را تصور کن!!
بی ادب مگه خودت مادربزرگ نداری که ننجونه منو تصور میکنی!