عاقا من یک روز میخواستم با مخاطب خاصم برم بیرون،این گودزیلای داداشم کہ از جنس آدامس ساختہ شدہ گفت منم میام،دیگہ خلاصہ مجبور شدم و بردمش،شب برگشتیم سر سفرہ شام، داداشم:ایلیا چرا غذا نمیخوری بابا؟
ایلیا:سیرم بابایی، شوھر عمہ ساناز واسم یک عالمہ خوراکی خرید...قیافہ ھمہ سرسفرہ:@ قیافہ من:| نزارین از بعدش بگم دیگہ،زندگی وقتی دست و پام سالم بود و چشام از کاسہ در نیومدہ بود قشنگتر بود.. اینا بچہ نیستن از دایناسور بدترن.والا.درد کشیدم کہ میگما..