عاغا ما پارسال که رفته بودیم شمال، بین راه موندیم صبحانه بخوریم.بعد چن دقیقه خواهرم(18سالشه)بالب و لوچه ی قرمز اومد اومد.میگفت تمشک پیداکردم و هموشو خوردم.مام که دهنمون آب افتاده بودهرچی میگفتیم کجان ماهم بخوریم نمیگفت.حدود 3-4ساعت در حال فخرفروشی بود که من خوردم وشمانخوردید که یه دفعه دل پیچه گرفت.عاغا این سه روز دلپیچه داشت تا این که اومد پیشمو گفت داداشی،(مام که هنوز عصبانیی این که تمشک به مانداده بود)؛گفتم ها چی میخوای؟گفت اینایی که کنار جاده ان و یه گل قرمز مثل تمشک دارن تمشکن؟مام که فهمیده بودیم علف خورده به روش نیاوردیم تا موقعیت مناسب.بیچاره هنوز فک میکنه تمشک خورده ودلیل دلدردشو نمیدونه.با اینکه یکسال از اون واقعه گذشته گاهی اوقات هنوزهم میگه من خوردم وشما نخوردید.هروقت این حرفو میزنه من یه نگاه معنا دار به همراه یک لبخند ژکوندتحویلش میدم وبه سوی افق حرکت میکنم.