یه روز با خانواده شوهرم دور هم نشسته بودیم و من داشتم با دختر خواهر شوهرم بازی میکردمو میخندیدیم . هی اون فرار میکرد و من میگفتم الان میام میخورمت..........وازاین حرفا
بعد یه مدت اومد پیشم نشست فضا اروم بود و همه ساکت یهو خیلی شیک برگشت گفت زن دایی؟ من: جانم؟ گودزیلا: میشه حالا بابامو بخوری؟ بابامو بخور دیگههه هههه.... من:جانممممممممم؟
تو اون سکوت وتو اون لحظه قیافه ی همسرم دیدنی بود.
من...
همسرم...
بابای گودزیلا...
خواهرشوهرم....
گودزیلای نفهمه داریم....
پسته اولمه ...