آقایه بار با پسر عمه م که دومادمونم هست رفته بودیم اصفهان و با هم رفتیم یه مغازه پرده فروشی که صاحابش بادومادمون اشنا بود خلاصه اقاداماد گفت من میرم بیرون و میام،منم داشتم به پارچه ها نیگاه میکردم که فروشنده با لهجه اصهونی پرسید:شوما چی چی عباس آقا میشید؟منم در حالی که پشتم به فروشنده بود و میخواستم بگم هم پسر داییشم هم برادر زنش با اعتماد به نفس مثال زدنی گفتم: هم برادر زنشم هم برادر خانمش،خلاصه سریع متوجه سوتیم شدم و تا برگشتم که اصلاحش کنم دیدم ای دل غافل... (تیکه رو داشتی:ای دل غافل...)فروشنده نصفه پارچه ها رو گاز زده...
متاسفانه در ان لحظه افق می یافت نشدندی...