یه روز بد خواستم با مخاطب خاطم کات کنم ..بهش گفتم بیا فلان جا کار مهم باهات دارم .اومد گفت چی کار داری مهدی؟
گفتم :دیگه دوست ندارم میخوام باهات کات کنم (بدون هیچ مقدمه ای )
گفت:من میدونستم
بعد گریش گرفت دستاشو گذاشت رو چشمش اومد که بره یهو خورد تو درخت خورد تو این حالش خواست سریع بره که لیز خورد افتاد زمین ترررررکید ..مونده بودم بخندم یا ناراحت بشم ...بعد خواستم برم عذاب وجدان گرفتم برگشتم بردمش خونشون بعد فهمیدم نه داش مهدی نباید کات کنی .معزرت خواهی کردم ازش و قبول کرد .به قول علیرضاحقیقی :نشد که بشه