آخرین روز مدرسه بود.به معلم گفتیم امروز دیگه درس نده و ازاین حرفا
اونم راضی شد و گفت:فقط جیکتون درنمیاد :ا
مام گفتیم: رو جفت چشام [به همراه یک لبخند موزی]
ولی انقد حرف زدیم و گفتیم خندیدیم که معلم جوش آورد انگشت اشارشو سمت من گرفت و گفت:برو از کلاس بیرون
منم گفتم: هرچی که تو گویی عزیزُمممم
پاشدم داشتم میرفتم بیرون برگشتم یه نگاه به بچه ها کردم.سرمو تکون دادم و گفتم:اگه رفتم معتاد شدم ب خانوادم بگین حقمو از این معلم بگیرن*_*
خواستم برگردم ک خانوم ماژیکِ رو میزشو پرت کرد،صاف خورد تو مَلاجم :(
بچه ها (که حس همدردیشون از پهنا تو کیسه صَفرام) داشتن صندلی هارو گاز میزدن :ا
مدیونین اگه فکر کنین معلمم عمه ی جَکی جان بوده :)