داشتیم شام میخوردیم بحث سر رنگ چشم کارگر بابام بود بابام میگه چشاش زاغه.
منم نمیدونستم زاغ چه رنگی میشه پرسیدم زاغ چه رنگی میشه؟
داداشم: ان دماغی خودمون میشه دیگه...
عاقا بابام حالش بهم خورد سر شام...
وبا یک لنگه کفش برادرم را به افق رهسپار کرد...