اقا جونم براتون بگه اون زمون که ما دانشجو بودیم من خیلی دانشجوی خوبی بودم تو کل این چهار سال حتی یه بار هم کاغذ و خودکار و کتاب با خودم سر کلاس نبردم
خیلی هم اهل درس خوندن برای امتحان نبودم کگه امتحانش خیلی مهم بود
یه درس داشتیم اسمش ارزشیابی بود یه کتاب خیلی بزرگ هم داشت خیلی کتابش ترسناک بود
یه روز تو خوابگاه که خیلی بیکار بودم این کتاب رو دستم گرفتم شروع کردم ورق زدن یک از بچه ها اومد
تو اتاق گفت وای چرا داری می خونی ؟ امتحان داریم ؟ کی ؟ تا کجای کتاب ؟
بعد مثل پلنگ دوید سمت اتاقشون که درس بخونه نذاشت یه کلمه جواب بدم
اون رفت یکی دیگه اومد کتابو دستم دید جیغ زد وای تمتحان داریم بعد مثل پلنگ دوید و رفت
منم برای اینکه چند تا کشته تو خوابگاه ندیم قید کتاب و زدم خوابیدم ساعت 2 نصفه شب بیدار شدم دیدم
همه بیدارن دارن ارزشیابی میخونن اصن 134 وضعی
اینجور من ادم تاثیر گذاری بودم :|