خاطره داداشم از سربازیش!
یکی از بچه های پادگانشون میخواست از سربازی فرار کنه...
هیچی!
داداشم داشته از دستشویی برمیگشته که بره تو خوابگاه بخوابه.میبینه . یکی از بچه ها تشنج کرده داره بال بال میزنه!
داداشمم داد میزنه کمک ! کمک! بیاین فلانی داره میمیره:)
یکی از دوستاش میاد و اینو میندازن پشت وانت و علی !علی! سمت بهداری ...
حالا داداشمو و دوستش با لباس خواب بودن:|. پسره رو میبرن بهداری . پرستاره هم یه آب مقطر بهش میزنه و میگن ببرینش بیمارستان!! . دوستشون رو میبرن بیمارستان!
پزشکه !میاد بالا سر این پسره یه نگاه بهش میندازه. حالا داداشمو دوستش نگران:|
یدفعه دکتره داد میزنه . پاشو جمع کن خودتو بزغاله. پسر هم که مثلا خودشو زده بود به بیماری از ترس از جاش میپره و دِ فرار!!
و اینگونه بود که عملیات فرارش باشکست مواجه^ـــ^