موقعی که من 8ساله بودم داداشم 5سالش بود.
اون موقع تو روستای ما تلفن نبود و ی مخابرات مرکزی داشت.
آبجیم هم تو ی شهر دیگه دانشجو بود.
ی بار منو داداشم و مامانم رفتیم مخابرات به خوابگاه آبجیم بزنگیم باهاش صحبت کنیم چند دقیقه ای منتظر موندیم که مسئول مخابراته گفت هرچی میزنگم اشغاله صبر کنین چند دقیقه دیگه.
که یهو داداشم ی لامپ خوجمل زرد رو سرش روشن شد و گفت:
خب مامان برو جاروبرقی رو بیار آشغالاش رو بردارین...
یعنی اون موقع کل مخابرات منفجر شد انگار بمب اتم ترکیده...
آخه عایا داداش متفکره من دارم؟؟؟؟!!!!