یادم میاد بچه بودم... دختر همسایمون که از من بزرگتر بود میومد خونمون.
یه روز تو آشپزخونه تنها بودم با دختره
کفِ آشپزخونه مون هم همیشه ی خدا مورچه ها رفت و آمد داشتن...
این دختره الکی دستشو میذاشت زمین، بر میداشت، میذاشت دهنش
بعد به من میگفت ببین من دارم مورچه میخورم تو هم بخور...
منم که کوچیک بودم و .... باور میکردم و میخوردم..... :|
یادش بخیر...
هعــــــــی روزگار...