مادربزگم مریض بود یه هفته ای اومده بود خونه ما. هر روز از این وانتی ها که میان لوازم کهنه میخرن میومدن در کوچه مون با اون بلندگو و صدای نکره شون هوار میکردن!
یکیشون اومده بود ول کن نبود : سماور کهنه/ آبگرمکن کهنه/ ... میخرییییییم!
مامان بزرگ پاشد عصبی رفت بیرون منم دوییدم دنبالش ببینم کجا میره ، رفت به یارو گفت " زن کهنه هم میخری؟" !
یارو گذاشت رفت من هم از خنده داشتم تلف میشدم!
فکر کنم یارو شغلشو دیگه عوض کنه